محوم چنان که در دل تنگم اراده نیست


در شیشه ام ز جوش پری جای باده نیست

از خود سفر کنم به امید کدام راه؟


جز موجه سراب درین دشت جاده نیست

بالاترست از حرکت رتبه سکون


آب روان به صافی آب ستاده نیست

دل ساده کن ز نقش که در روز بازخواست


پروانه نجات به جز لوح ساده نیست

پیشانی گشاده ز آفات ایمن است


چون شیشه جام را خطر از جوش باده نیست

در تنگنای بیضه پر و بال عاجزست


در زیر آسمان دل و دست گشاده نیست

در وصل از فراق چه داند چه می کشم


هر کس که در وطن به غریبی فتاده نیست

راضی شدن به پایه دون پست فطرتی است


هر کس به خر سوار نگردد، پیاده نیست

صائب به قدر سوز جگر آب اگر دهند


بحر محیط از دهن ما زیاده نیست